Sunday، ۱۶ Amordaad ۱۴۰۱
اسم من شهرزاده، شهرزاد فتحی!
از بچگی دلم می خواست برم بشینم یه گوشه و نقاشی بکشم و یا کتاب های رنگ آمیزی که مامان بابام بهم میدادن رو تند تند پر کنم. تند تند مداد رنگی تموم می کردم و با دیدن یه برنامه ی آموزش انیمیشن از بابک نکویی تو یکی از شبکه های تلویزیون، سحر و جادو شدم! شیفته ی زندگی بخشیدن به شخصیت های تو ذهنم شدم و حتی اگه می تونستم متحرکشون بکنم هم دیگه همه چی برام تکمیل می شد!
تو هنرستان با کلی دردسر تونستم خانواده رو راضی کنم که به جای رشته ی ریاضی و تجربی، گرافیک برم. دوسالی که خیلی چیزها یاد گرفتم و مدرسه رفتن رو برام قابل تحمل کرد. ریاضی و عربی و درس های دیگه رو به زور پاس می کردم اما تو رشته های تخصصی کلی تعریف و تمجید از معلم ها می شنیدم. کلی هم ذوق می کردم و فک می کردم که بالاخره دارم درک می شم. اعتماد به نفس بیشتری هم پیدا کرده بودم.
بعد از این دوران یک سال هم وقت گذاشتم تا دانشگاه هم گرافیک قبول شم، چون می دونستم ظرفیت دانشگاه برای رشته ی انیمیشن خیلی پایین بود و با در نظر گرفتن آزمون عملی انیمیشن هم شانس زیادی برای قبولی نداشتم. برای همین تمام تمرکزم رو برای دانشگاه تهران و رشته ی گرافیک گذاشتم. اما آزمون عملی دانشگاه معیارهای خیلی متفاوت تری نسبت به چیزایی که من می دونستم داشت و چون کلاس کنکور نرفته بودم، آزمون عملی رو خیلی خوب ندادم و با رتبه ی 300 و خورده ای، دانشگاه هنر سمنان قبول شدم.
و این آغاز یک دوره ی کاملا متفاوت تو زندگی من بود...
کیفیت دانشگاه و استاد ها واقعا برای من خوب بودن و محیط کاملا صمیمی و دوستانه ای وجود داشت ( بین اکثر استادها و دانشجوها و دانشجوها با هم دیگه) از خیلی هاشون خیلی چیزها یاد گرفتم، خیلی هاشون کلی انرژی و انگیزه بهم دادن و کارام رو درک کردن. اما قسمت عجیب تر این بود که نه من کلاس تصویرسازی و کیفیت اون کلاس رو قبول داشتم و نه استاد تصویر سازی کارهای من رو! و نمره های جالبی هم بهم نمی داد. من عاشق انیمه، کمیک استریپ های هل بوی و بتمن، طراحی فیگوراتیو و این جور چیزها بودم، اما کلاس چیز متفاوت تر بود...
هر چی ترم های اول رو هیجان زده تر و با انرژی تر گذرونده بودم، ترم های آخر رو با عذاب و احساس خفگی می گذروندم. دیگه نه محیط به نظرم دوستانه و سالم میومد و نه امیدی به این که دانشگاه چیز بیشتری می تونه بهم یاد بده. حاشیه های دانشگاه انقدر زیاد شده بود که فقط دلم می خواست فرار کنم و یه زندگی جدید رو شروع کنم... هر چند الان که به کارهای دانشگاهم نگاه می کنم، واقعا خام بودن اما همیشه تا بوده همین بوده:)
پایان نامه رو با موضوع طراحی تقویم زرتشی با تصویرسازی برداشتم و تنها استاد راهنمایی که برای تصویرسازی موجود بود، همون استادی بود که اصلا هم با کارهام ارتباط برقرار نمی کرد و به زور بهشون نگاه می کرد! با کلی دردسر پایان نامه رو هم تموم کردم تا بالاخره این قسمت از زندگیم هم تموم بشه و بره!
اولین کاری که به صورت حرفه ای شروع کردم، طراحی جلد کتاب و صفحه آرایی برای یک انتشارات بود، با وجود اینکه پول خیلی کمی می گرفتم، اما تجربه های خیلی خیلی زیادی به دست آوردم و از این که اسم من تو چندین کتاب به عنوان طراح جلد و صفحه آرا چاپ شد خیلی هیجان زده بودم. اما ذهن تصویر ساز من از تصویرسازیام هنوز راضی نبود و طراحی گرافیک رو راه فراری برای راضی نگه داشتن خودم میدید.
تجربه های مختلفی رو تو این دوران گذروندم. ورکشاپ افتر افکت رفتم تا به انیمیشن و تصویرسازی نزدیک تر بشم، یه مدتی به همراه یکی از دوستام طراحی هامون رو به استودیو گنبد کبود می بردیم و تلاش می کردیم که به فضای کارشون نزدیک تر شیم، اون ها هم نظر میدادن و خیلی هم کمک می کردن . تا این که مجبور شدم برای اینکه به ثبات مالی برسم تن به کارمندی بدم! چیزی که اصلا با روحیه ی من سازگار نبود. اما نقطه ی انگیزه بخشش این بود که قرار بود برای کسی کار کنم که یکی از معماران برجسته ی دیزنی لند بوده و حالا به ایران برگشته بودن تا یک پروژه ی تم پارک رو طراحی و هدایت کنند. آشنایی با آقای جعفری و کار کردن با ایشون یکی از بهترین تجربه های زندگیم بود...یک انسان دوست داشتنی و به معنی واقعی کلمه هنرمند و باهوش.
سه سال کار در پروژه هزار و یک شهر به عنوان تصویرساز و گرافیست، تجربه های خیلی خیلی زیادی برام داشت. چه از نظر شخصیتی و چه از نظر کاری و بهترین دوستام رو تو اون محیط پیدا کردم. اما می دونستم که باید شروع دیگه ای داشته باشم. این اون شغلی نیست که من رو راضی کنه... و استعفا دادم.
ایده ی بیگای استودیو چند ماه آخر کار تو بخش خلاقیت هزار و یک شهر تو ذهنم می چرخید. عاشق عروسک ها و پاپت های یک هنرمند آمریکایی بودم که کارگاه کوچیکی داشت و بینی تمام شخصیت هاش هم قرمز بودن. رد نوز استودیو! اینجا بود که اسم بیگای استودیو رو برای خودم ساختم. مجسمه می ساختم، کلاس استاپ موشن می رفتم، عروسک می ساختم، مواد و متریال مختلف امتحان می کردم، تا دلتون بخواد رزین و سیلیکون خریدم و خراب کردم.... و ماه های اولی که از شرکت بیرون اومده بودم سعی داشتم این همه تلاش رو به سرانجام برسونم و مثل خیلی از آرتیست های خارجی از این راه درآمد داشته باشم. اما واقعیت خیلی متفاوت تر بود. ماه های اول تمام پولم خرج شده بود و هیچ راه درآمدی دیگه ای نداشتم. ایده ی تولید دفتر با تصویرسازی هام یکی از کم رنگ ترین ایده از بین هزاران ایده ی دیگه م بود. 5 تا دفتر چاپ کردم و به فکر راه فروش افتادم. که بابخش فروشندگان دیجی کالا آشنا شدم .
برای شروع باید یک دستگاه لیبل زن می خریدم که اگر این کار رو می کردم تنها 100 هزار تومن تو حسابم می موند. عروسک ها و مجسمه هام هم استقبال می شدن اما هزینه ای که که در آخر براش پرداخت می کردن، نسبت به اون همه زحمت و ایده واقعا کم بود. جدای این داستان، خیلی هاشون رو انقدر دوست داشتم که دلم نمیومد بفروشمون، چون همون یدونه رو هم ازشون داشتم!
خلاصه ی ماجرا، شروع به فروش دفترهام در دیجی کالا کردم، ماه اول فقط یک عدد! این بین انرژی و روحیه م به طور کامل افت کرده بود، یک سال کامل پیج اینستاگرام بیگای استودیو رو فقط نگاه می کردم و جواب دایرکت میدادم و می بستم...
کم کم فروشگاه های مختلف مثل پردیس مشهد و شهر کتاب های شهرهای مختلف پیشنهاد همکاری و خرید دادن و انرژی من هم کم کم جمع شد. متمرکز تر شدم و هر روز بیشتر یاد گرفتم و به خودم و به جریان زندگیم اعتماد کردم.
حالا تنها چیزی که می تونم از همه ی دغدغه ها و جریانات رو برگردونم و بهش پناه ببرم، بیگای استودیو عه. چون پیشرفت خودم و رشد کردن خودم رو مدیون این بخش از زندگیم هستم و احساس می کنم که خدا از این طریق خیلی باهام حرف می زنه و راهو نشونم میده 3>